با یاد گلم

در چشم های تو  

 

                        آذوقه های زمستان بود . . .

...

وه ،چه شیرین است  

رنج بردن ،پافشردن  

درره یک آرزو مردانه مردن  

وندرامیدبزرگ خویش  

با سرودزندگی برلب   

جان سپردن ...

آه از دل من

چه کنم با دل خویش ؟ 

آه ،آه از دل من  

که از و نیست به جز خون جگر حاصل من ! 

زانکه هردم فکند جان مرا در تشویش  

چه کنم با دل خویش ؟

معبودشکسته

شبی در گوشه ای تنها  

شبی مهتابی و روشن که از غم ها تهی بودم  

ترا با تیشه اندیشه و شعرم تراشیدم  

بتی عشق آفرین گشتی  

تنت را درمیان چشمه مهتابها شستم  

گرفتی روشنی   تابنده گشتی    دلنشین گشتی  

ترا با دست خود در معبد هستی خدا کردم  

به معبدها خدایی کن  

خدایی کن که یکتایی  

نشاندم در نگین دیدگانت برق صد الماس  

به معبدها ترا هرگز نباشد،نیست همتایی  

به معبدها خدایی این زمان زیبنده ات باشد 

به معبدها تو را باشد هزاران بت نوازشگر 

شبانگاهان هزاران اختر تابنده و سیمین  

ترا باشد ستایشگر 

سحرگاهان چو تاجی می نشیند بر سرت خورشید 

فشاند بر جهانی نور 

که تا چشک بداندیشان زدیدارت به تنگ آید 

ونوس از کینه توزی بشکند جام صدف ها را  

به پایت سر کشاند ،بوسه ریزد ،بنده ات باشد 

دریغا روزگاری از غرورو خود ستایی ها  

دلت لبریز خواهد شد 

و در پایت نخواهی دید آنی را که با سختی  

ترا با تیشه اندیشه و شعرش تراشیده  

ترا با دست خود در معبد هستی خدا کرده  

فروغ زندگی را در دو چشم روشنت دیده  

ترا کرده ستایش ها  

نمی دانی اگرروزی زخودخواهی به تنگ آید 

دل یکتا پرست من  

ترا با تیشه ی سنگین قهرم افکنم بر خاک  

که تا هرکس مرا بیند 

بگوید او خدایش را به دست خویش بشکسته  

و هر شب می نشیندبرسربشکسته قهرش  

که تا شاید سحرگاهی  

بنا سازد خدایش را . 

به یادتو

درود باد به باران  

 

درود باد به گل  

 

که در مصاحبت خار 

 

                         پاکدل ماندند.