میرمم از خویش و می مانم زخویش
هرچه برجای مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
درافق ها دور و پنهان می شود
.
.
.
بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شویند از رخسار سنگ
گورمن گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
روزها را نمی شناسم
ودرانتظار آمدنت لحظه ها را شماره می کنم
ای تنها امید من !
اینک هفته ها دیریست رفته اند
پس در کدام روز
در قاب خاطرم تصویرمی شوی ؟
خدایا به تو پناه می برم .پناهم بده .کمکم کن .خدای بزرگ و مهربونم منو ببین .خدای خوبم نجاتم بده .خواهش می کنم رهام کن .خیلی سخته .
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود!
من صلیب سرنوشتم را
برفراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم !